غزل(من آزموده ام به یقین اعتبار خویش):
گفتم ز شهرتان بروم در دیار خویش
من آزموده ام به یقین اعتبار خویش
هرکس نهاد زخم سترگی درون من
بگذشته ام چنین به جفا روزکارخویش
بر آن سرم که دامن عزلت کشم دگر
پایان برم به بودن تان در کنار خویش
هر چند کرده عمر گرانمایه صرف تان
با آنچه مانده مویه کنم بر مزار خویش
گر جان برم ز اینهمه زخمی که بردلست
هرگز بدان دیار نکشم کار وبار خویش
از بس جفا ز مردم این خطه دیده ام
بر این سرم که دست ببرم انتحار خویش
آورده اند جان به لبم حاسدان شهر
در مانده ام کجا بکشم کوله بار خویش
عمری وفا نموده جفا دیده ام ز دوست
باری سیه نموده عجب روزکار خویش
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: غزلیات